علی کرمی / کانون الیگودرز / داستان
اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

 علی کرمی / کانون الیگودرز

چه کسی روزنامه ها را جویده بود؟

بیتوته در روستاهای عشایری زیر و بم های خاص خودش را دارد، سکوت شبهای عشایر حس نوستالژیک بی نظیری دارد، آرامش حاکم بر فضای روستا وقتی که همه خسته از کار روزانه دور هم جمع می شوند، و شب ها را در کنار هم کوتاه می کنند، خاطره انگیز است ،و گاه غیر قابل توصیف.

استراحت و خواب شبهای مدرسه در محیط عشایری بویژه در شبهای ظلمانیش همیشه برایم جذاب و آرامبخش بود، بجز آن شب!

اتاقی که به ما داده بودند از درون و بیرون کاه گل بود، از نوع بی کیفیتش، طوریکه در ترک های دیوار انگشت جا می گرفت، با محسن همکارم، از شهر کلی روزنامه برده بودیم که دیوار را کاغذ پوش کنیم.

برای چسباندن روزنامه ها از خمیر استفاده کردیم، استفاده از منگنه هم هزینه داشت و هم امکان خرابی، جدول ها را پایین دست دیوار چسباندیم تا عندالزوم سرگرم شویم.

از عصر تا پاسی از شب مشغول بودیم، گاه برای چای و شام با کت و کول خسته می نشستیم.

بوی خمیر تازه فضا را پر کرده بود، خسته بودیم و باید می خوابیدیم، رختخواب را پهن کردیم، چراغ زنبوری را خاموش کردیم و سر بر بالش نهادیم.

در عمق خواب صداهای غریبی بیدارمان کرد، اصلا صدای آشنایی نبود، هر دو مبهوت این صداهای عجیب بودیم، انگار جمعی در حال جویدن بودند، چراغ را روشن کردیم، اطراف را جست و جو کردیم، صدا ها قطع شده بودند، چیزی نیافتیم، چراغ را خاموش کردین و خوابیدیم.

تازه چشممان گرم شده بود که صداها شروع شد.

چراغ را روشن کردیم، درون و بیرون اتاق را وارسی کردیم، صداها قطع شده بود!

تا نزدیک صبح چند بار اتفاق افتاد، خسته شده بودیم و با چشمان قرمز و ورقلمبیده به همدیگر نگاه می کردیم.

همینکه به در و دیوار نگاه دوباره ای انداختیم چشممان از حدقه بیرون زد، دقیقتر، جلوتر و بهتر نگاه کردیم، روزنامه ها جویده شده بودند

اما از جونده خبری نبود!

چراغ زنبوری را در حد خاموشی کم نور کردیم، چند دقیقه ای منتظر شدیم تا صداها شروع شد، بسرعت نور چراغ را زیاد کردیم، چشم دراندیم دیوار را نگاه کردیم.

جمع زیادی جیرجیرک سیاه به سرعت ناپدید شدند.

عامل سر و صدا جیرجیرک ها بودند که مامور بر هم زدن خواب ما شدند و علت حضورشان، خمیر!

یک ساعتی طول کشید تا روزنامه ها را از دیوار کندیم و با وجود ترک های دیوار در آرامشی بدون جیرجیرک دراز کشیدیم.

 همه وجودم ضربان شده بود!!

صبح با صدای دانش آموزان بیدار شدیم.

حالا و در طول بیست و چند سال گذشته همیشه حس می کنم، جیرجیرکهایی دیوار وجود معلمان را می جوند، اما جور دیگر.....!

======================

علی کرمی/ کانون الیگودرز

 مرده ای روی دوش

بعد از ظهر چهارشنبه بود و وقت حرکت، باید خود را به ایستگاه راه آهن سفید دشت می رساندیم.

قطار عادی حوالی چهار بعد از ظهر می رسید.

اواخر پاییز بود، جنگل بلوط و درختان رنگ به رنگش چشم و دل را می نواخت، پرندگان آوای زندگی سر داده بودند، روی تنه بلوط تنومندی سنجاب کوچکی در حال بالا رفتن بود، فضا برایم جذاب تر شد، محسن همکارم را به میهمانی نظاره دعوت کردم، افق نگاهمان به جایی رسید که مهدی دانش آموز پایه پنجم را در انتهای آن دیدیم.

مهدی مانده بود و جلو نمی آمد و سنجاب هم رفته بود.

راه افتادیم، برگهای مرطوب بلوط زیر پایمان له می شد، گاهی نگاهی به پشت سر می انداختم، مهدی که با فاصله پشت سرمان می آمد دوباره می ایستاد.

صدایش کردم، مهدی با حجب و حیای ویژه عشایر جلو آمد، سلام کرد و ایستاد گفتم کجا می روی؟ گفت آقا ایخوم رووم شهر ( منظورش سفید دشت بود).

گفتم : شهر چکار داری؟ هوا رو به تاریکیه.

گفت : آقا دام خوورمه برده دکتر، وا رووم تسون.(مادرم ،خواهرم را برده دکترمی خواهم بروم پیش آنها)

گفتم : خواهرت چند سالشه؟

گفت : چهار پنجسال.

گفتم :آنهابرمی گردند، تو چرا میری؟

گفت:  آقا اروم اگر مرد بیارمس!! (آقا می خواهم بروم ،شاید مرد،جسدش را بیاورم)

پشتم یخ کرد، گفتم خدا نکنه حالا چرا بمیره دکتر خوبش می کنه.

گفت : آخه حالس(حالش) خیلی بده!

تا ایستگاه با هم بودیم، مهدی رفت سمت درمانگاه و ما سوار قطار شدیم.

شنبه سر کلاس چشمم به مهدی افتاد، پرسیدم مهدی از خواهرت چه خبر؟

با چشمانی اشک الود گفت:  آقا مرد اووردم خاکس کردم!! ( آقا مرد آوردم خاکش کرد)

بعد از سالها وقتی اسم مرده میاد یاد مهدی می افتم.

کودک یازده ساله ای که خواهر مرده اش را ده کیلومتر بر دوش کشیده و به خاک سپرده بود?!!

                

 

                  معنای فارسی کلمات لری

 خوورمه: خواهرم را

رووم: می روم

اروم: می روم

بیارمس: بيارمش

حالس: حالش

خاکس: خاکش

 =======================

علی کرمی/ کانون الیگودرز

چه شبی بود، آن شب !

مدرسه قدیمی روستا را چیزی جز مخروبه نمی شد نامید، سه کلاس در یک ردیف که با عقب نشینی کلاس میانی فضای بازی ایجاد شده بود،تا هر سه کلاس درهایشان را به رویش بگشایند، (درهایی که با تکه های چوب و حلبی روغن نباتی ساخته شده بودند) ، با این وضع کلاس وسط کوچکتر از دو تای دیگر بود، یکی از شنبه های آذرماه وقتی به مدرسه رفتیم، جوی آب روانی از کلاس میانی خارج می شد، چشمه به کلاس آمده بود! ؟

از سقف گلی و تیر های کج و کوله آن آب می چکید، تکه هایی ازابر هم به کلاس آمده بود، خلاصه ، تدریس در این مدرسه ماجرایی بود ، گاه چند نفری را به پشت بام می فرستادیم تا درز و ترک ها را به هم بیاورند که چکه نکند، و لباس و کتاب و دفتر بچه ها خیس نشوند.

چند روزی تحمل کردیم، اما نمی شد، کودکانی که روی پیت حلبی های رنگ و رو رفته نشسته بودند. حالا باید با کفش و دمپایی های نصفه و نیمه در آب و گل و شل کلاس درس می خواندند.

....

یکروز در میهمانی شامی که در منزل یکی از چهار عضو شورا برقرار شده بود مشکل را در میان گذاشتیم، تقاضای جای بهتر کردیم و قول میز و نیمکت نو دادیم.

هفته بعد منزل یک خانواده سفر کرده را که اتفاقا خانه بزرگ و جاداری بود، با ارتفاع سقف بالای سه متر و ساخت مناسب جهت مدرسه تحویلمان دادند، مدتی خالی مانده بود، و نیاز به نظافت داشت، به کمک دانش آموزان مدرسه شروع به کار کردیم.

میزهای جدیدی را که از اداره در سفید دشت تحویل گرفته بودیم، به کمک اهالی به تدریج به مدرسه منتقل کردیم.

حالا وقت مرتب کردن اتاق معلم بود، اتاق بزرگ بود اما فرش کم، از دانش آموزان خواستیم اگر فرش اضافه ای در منزل دارند بیاورند، روز بعد چند تخته فرش دو زرعی رسید، اتاق تقریبا فرش شده بود، که رمالی، یکی از اعضای شورا با یک تخته فرش نقش ماهی زیبا سر رسید.

فرش را تحویل داد و بسیار سفارش کرد که مواظبش باشیم، فرش خیلی خوب نگهداری شده بود، به قول خودش آب نخورده بود،وازپشم خالص بافته شده بود،رنگهایش باآدم حرف می زدند،خلاصه کلام،عالی بود!

جهت مراقبت بیشتر فرش نقش ماهی را بالای اتاق انداختیم تا خیلی زیر پا نباشد.

مدتی از افتتاح مدرسه جدید گذشته بود، همه چیز عادی شده بود، رمالی که گاهی سر می زد از وضعیت فرش راضی بود، حال فرش خوب بود تا آن شب!

رعد و برق و سردی و تاریکی هوا شب بدی را نوید می داد،

به لطف سایه نشینان اداره بخاری نداشتیم و اتاق سرد بود، آتشدان کوچکی  که در مرکز اتاق روی زمین کنده شده بود را از زغال پر کرده بودیم ،اما گرمای اتاق را به خوبی تامین نمی کرد، برای فرار از سرما رختخوابمان را که هر شب بالای اتاق روی فرش نقش ماهی بود یکی دو متری جلوتر آوردیم تا به منقل نزدیکتر باشیم.

نیمه های شب صدای ریزش وحشتناکی از خواب بیدارمان کرد، هراسان بلند شدیم و چراغ را روشن کردیم، سقف سوراخ شده بود و به اندازه دو فرغون خاک و گل و چوب روی فرش نقش ماهی ریخته بود و قطرات باران هم بر وخامت اوضاع می افزود!

نمیدانستیم از حکمت سرما و نبود بخاری خوشحال باشیم یا از وضعیت فرش نقش ماهی ناراحت!!

چه شبی بود .......

===================== 

علی کرمی / کانون الیگودرز

چه کسی روزنامه ها را جویده بود؟

بیتوته در روستاهای عشایری زیر و بم های خاص خودش را دارد، سکوت شبهای عشایر حس نوستالژیک بی نظیری دارد، آرامش حاکم بر فضای روستا وقتی که همه خسته از کار روزانه دور هم جمع می شوند، و شب ها را در کنار هم کوتاه می کنند، خاطره انگیز است ،و گاه غیر قابل توصیف.

استراحت و خواب شبهای مدرسه در محیط عشایری بویژه در شبهای ظلمانیش همیشه برایم جذاب و آرامبخش بود، بجز آن شب!

اتاقی که به ما داده بودند از درون و بیرون کاه گل بود، از نوع بی کیفیتش، طوریکه در ترک های دیوار انگشت جا می گرفت، با محسن همکارم، از شهر کلی روزنامه برده بودیم که دیوار را کاغذ پوش کنیم.

برای چسباندن روزنامه ها از خمیر استفاده کردیم، استفاده از منگنه هم هزینه داشت و هم امکان خرابی، جدول ها را پایین دست دیوار چسباندیم تا عندالزوم سرگرم شویم.

از عصر تا پاسی از شب مشغول بودیم، گاه برای چای و شام با کت و کول خسته می نشستیم.

بوی خمیر تازه فضا را پر کرده بود، خسته بودیم و باید می خوابیدیم، رختخواب را پهن کردیم، چراغ زنبوری را خاموش کردیم و سر بر بالش نهادیم.

در عمق خواب صداهای غریبی بیدارمان کرد، اصلا صدای آشنایی نبود، هر دو مبهوت این صداهای عجیب بودیم، انگار جمعی در حال جویدن بودند، چراغ را روشن کردیم، اطراف را جست و جو کردیم، صدا ها قطع شده بودند، چیزی نیافتیم، چراغ را خاموش کردین و خوابیدیم.

تازه چشممان گرم شده بود که صداها شروع شد.

چراغ را روشن کردیم، درون و بیرون اتاق را وارسی کردیم، صداها قطع شده بود!

تا نزدیک صبح چند بار اتفاق افتاد، خسته شده بودیم و با چشمان قرمز و ورقلمبیده به همدیگر نگاه می کردیم.

همینکه به در و دیوار نگاه دوباره ای انداختیم چشممان از حدقه بیرون زد، دقیقتر، جلوتر و بهتر نگاه کردیم، روزنامه ها جویده شده بودند

اما از جونده خبری نبود!

چراغ زنبوری را در حد خاموشی کم نور کردیم، چند دقیقه ای منتظر شدیم تا صداها شروع شد، بسرعت نور چراغ را زیاد کردیم، چشم دراندیم دیوار را نگاه کردیم.

جمع زیادی جیرجیرک سیاه به سرعت ناپدید شدند.

عامل سر و صدا جیرجیرک ها بودند که مامور بر هم زدن خواب ما شدند و علت حضورشان، خمیر!

یک ساعتی طول کشید تا روزنامه ها را از دیوار کندیم و با وجود ترک های دیوار در آرامشی بدون جیرجیرک دراز کشیدیم.

 همه وجودم ضربان شده بود!!

صبح با صدای دانش آموزان بیدار شدیم.

حالا و در طول بیست و چند سال گذشته همیشه حس می کنم، جیرجیرکهایی دیوار وجود معلمان را می جوند، اما جور دیگر.....!

======================

علی کرمی/ کانون الیگودرز

 مرده ای روی دوش

بعد از ظهر چهارشنبه بود و وقت حرکت، باید خود را به ایستگاه راه آهن سفید دشت می رساندیم.

قطار عادی حوالی چهار بعد از ظهر می رسید.

اواخر پاییز بود، جنگل بلوط و درختان رنگ به رنگش چشم و دل را می نواخت، پرندگان آوای زندگی سر داده بودند، روی تنه بلوط تنومندی سنجاب کوچکی در حال بالا رفتن بود، فضا برایم جذاب تر شد، محسن همکارم را به میهمانی نظاره دعوت کردم، افق نگاهمان به جایی رسید که مهدی دانش آموز پایه پنجم را در انتهای آن دیدیم.

مهدی مانده بود و جلو نمی آمد و سنجاب هم رفته بود.

راه افتادیم، برگهای مرطوب بلوط زیر پایمان له می شد، گاهی نگاهی به پشت سر می انداختم، مهدی که با فاصله پشت سرمان می آمد دوباره می ایستاد.

صدایش کردم، مهدی با حجب و حیای ویژه عشایر جلو آمد، سلام کرد و ایستاد گفتم کجا می روی؟ گفت آقا ایخوم رووم شهر ( منظورش سفید دشت بود).

گفتم : شهر چکار داری؟ هوا رو به تاریکیه.

گفت : آقا دام خوورمه برده دکتر، وا رووم تسون.(مادرم ،خواهرم را برده دکترمی خواهم بروم پیش آنها)

گفتم : خواهرت چند سالشه؟

گفت : چهار پنجسال.

گفتم :آنهابرمی گردند، تو چرا میری؟

گفت:  آقا اروم اگر مرد بیارمس!! (آقا می خواهم بروم ،شاید مرد،جسدش را بیاورم)

پشتم یخ کرد، گفتم خدا نکنه حالا چرا بمیره دکتر خوبش می کنه.

گفت : آخه حالس(حالش) خیلی بده!

تا ایستگاه با هم بودیم، مهدی رفت سمت درمانگاه و ما سوار قطار شدیم.

شنبه سر کلاس چشمم به مهدی افتاد، پرسیدم مهدی از خواهرت چه خبر؟

با چشمانی اشک الود گفت:  آقا مرد اووردم خاکس کردم!! ( آقا مرد آوردم خاکش کرد)

بعد از سالها وقتی اسم مرده میاد یاد مهدی می افتم.

کودک یازده ساله ای که خواهر مرده اش را ده کیلومتر بر دوش کشیده و به خاک سپرده بود?!!

                

 

                  معنای فارسی کلمات لری

 خوورمه: خواهرم را

رووم: می روم

اروم: می روم

بیارمس: بيارمش

حالس: حالش

خاکس: خاکش

 =======================

علی کرمی/ کانون الیگودرز

چه شبی بود، آن شب !

مدرسه قدیمی روستا را چیزی جز مخروبه نمی شد نامید، سه کلاس در یک ردیف که با عقب نشینی کلاس میانی فضای بازی ایجاد شده بود،تا هر سه کلاس درهایشان را به رویش بگشایند، (درهایی که با تکه های چوب و حلبی روغن نباتی ساخته شده بودند) ، با این وضع کلاس وسط کوچکتر از دو تای دیگر بود، یکی از شنبه های آذرماه وقتی به مدرسه رفتیم، جوی آب روانی از کلاس میانی خارج می شد، چشمه به کلاس آمده بود! ؟

از سقف گلی و تیر های کج و کوله آن آب می چکید، تکه هایی ازابر هم به کلاس آمده بود، خلاصه ، تدریس در این مدرسه ماجرایی بود ، گاه چند نفری را به پشت بام می فرستادیم تا درز و ترک ها را به هم بیاورند که چکه نکند، و لباس و کتاب و دفتر بچه ها خیس نشوند.

چند روزی تحمل کردیم، اما نمی شد، کودکانی که روی پیت حلبی های رنگ و رو رفته نشسته بودند. حالا باید با کفش و دمپایی های نصفه و نیمه در آب و گل و شل کلاس درس می خواندند.

....

یکروز در میهمانی شامی که در منزل یکی از چهار عضو شورا برقرار شده بود مشکل را در میان گذاشتیم، تقاضای جای بهتر کردیم و قول میز و نیمکت نو دادیم.

هفته بعد منزل یک خانواده سفر کرده را که اتفاقا خانه بزرگ و جاداری بود، با ارتفاع سقف بالای سه متر و ساخت مناسب جهت مدرسه تحویلمان دادند، مدتی خالی مانده بود، و نیاز به نظافت داشت، به کمک دانش آموزان مدرسه شروع به کار کردیم.

میزهای جدیدی را که از اداره در سفید دشت تحویل گرفته بودیم، به کمک اهالی به تدریج به مدرسه منتقل کردیم.

حالا وقت مرتب کردن اتاق معلم بود، اتاق بزرگ بود اما فرش کم، از دانش آموزان خواستیم اگر فرش اضافه ای در منزل دارند بیاورند، روز بعد چند تخته فرش دو زرعی رسید، اتاق تقریبا فرش شده بود، که رمالی، یکی از اعضای شورا با یک تخته فرش نقش ماهی زیبا سر رسید.

فرش را تحویل داد و بسیار سفارش کرد که مواظبش باشیم، فرش خیلی خوب نگهداری شده بود، به قول خودش آب نخورده بود،وازپشم خالص بافته شده بود،رنگهایش باآدم حرف می زدند،خلاصه کلام،عالی بود!

جهت مراقبت بیشتر فرش نقش ماهی را بالای اتاق انداختیم تا خیلی زیر پا نباشد.

مدتی از افتتاح مدرسه جدید گذشته بود، همه چیز عادی شده بود، رمالی که گاهی سر می زد از وضعیت فرش راضی بود، حال فرش خوب بود تا آن شب!

رعد و برق و سردی و تاریکی هوا شب بدی را نوید می داد،

به لطف سایه نشینان اداره بخاری نداشتیم و اتاق سرد بود، آتشدان کوچکی  که در مرکز اتاق روی زمین کنده شده بود را از زغال پر کرده بودیم ،اما گرمای اتاق را به خوبی تامین نمی کرد، برای فرار از سرما رختخوابمان را که هر شب بالای اتاق روی فرش نقش ماهی بود یکی دو متری جلوتر آوردیم تا به منقل نزدیکتر باشیم.

نیمه های شب صدای ریزش وحشتناکی از خواب بیدارمان کرد، هراسان بلند شدیم و چراغ را روشن کردیم، سقف سوراخ شده بود و به اندازه دو فرغون خاک و گل و چوب روی فرش نقش ماهی ریخته بود و قطرات باران هم بر وخامت اوضاع می افزود!

نمیدانستیم از حکمت سرما و نبود بخاری خوشحال باشیم یا از وضعیت فرش نقش ماهی ناراحت!!

چه شبی بود .......

 

================= 

علی کرمی / کانون  الیگودرز

ملخ هواپیما

اوایل کار معلمی، قبل از اینکه چرخهای خرد کننده روابط و باند و حزب و گروه را تجربه کنم، و حتا سالهای پس از آن تلاش می کردم دانسته هایم را به زبان مجسم و آموزش عملی به دانش آموزان منتقل کنم ( حتا پس از زمانی که راهنمای تعلیماتی، به تمسخر، بسته های ده تایی ساخته شده از چوب بلوط، توسط دانش آموزان را هیمه(هیزم) خواند، یا وقتی که نتیجه چند وقت تلاش در ترجمه گزارش یونسکو در مورد آموزش و پرورش جهانی برایم تنها نیم نمره! به ارمغان آورد، یا وقتی که زیج آموزش زبان انگلیسی ساختم و با وجود برنده شدن به مرحله بعد معرفی نشدم و ....)

آموزش نحوه کارکرد هواپیما در پایه چهارم یا پنجم ابتدایی وادارم کرد ،تکه ای از چوب را روزها با کارد آشپزخانه تبدیل به ملخ هواپیما کنم ،و بر شاسی مرکب از چوب و محور چرخ عقب دوچرخه سوار کنم.

روستا، بادخیز بود ،و بچه ها مشتاق یادگیری.

بیرون از کلاس، رو در روی باد شرقی، وسیله آموزشی را با دست نگه داشته بودم، و مکانیسم عمل ملخ هواپیما را برای بچه های اول تا پنجم توضیح می دادم، شوق و هیجان در چشمان کودکانی که چرخش سریع تکه ای چوب تراشیده را نظاره می کردند وصف ناشدنی بود.

حجت دانش آموز پایه چهارم ، که درمیان پسران ازهمه بزرگتربود، گفت: آقا بل مو بگرومس( بزار من بگیرمش).

گفتم: باد شدیده شاید نتونی!

گفت: نه آقا ایتروم( می تونم).

شاسی را به سمت مخالف چرخاندم تا ملخ ایستاد، سپس آنرا به دست حجت دادم،اورا آموزش دادم، چند لحظه کمکش کردم ،تا شرایط نگهداری شاسی را درک کند، سپس رهایش کردم.

حجت در پوست خود نمی گنجید، از ته دل می خندید، و قدرت باد را حس می کرد، بچه های دیگر هم دست کمی نداشتند، لرزش بدن حجت نشان می داد، که سرعت چرخش ملخ و قدرت رانش آن زیاد است، کس دیگری داوطلب نگهداری شاسی نبود، پس حجت تنها گزینه بود، چند لحظه ای گذشت، سرعت باد رو به فزونی نهاد، و لرزش دست و بدن حجت بیشتر شد، و ناگهان کنترل از دستش خارج و ملخ به شدت با پیشانیش برخورد کرد، خون از پیشانی حجت فوران کرد، ملخ شکسته به طرفی پرت شد ،و همه به سمت حجت که پیشانیش را محکم گرفته بود و زار می زد هجوم بردیم.

اول خیال کردم چشمش درآمده است، ترس همه وجودم را گرفته بود، اما خونسردیم را حفظ کردم، دستش را به آرامی برداشتم و نگاهی به زخمش کردم، شکافی که دو سه سانت از پیشانی را شکافته بود ،و خونریزی پیشانی حجت نمایان شد، از عمق زخم، دلم آشوب شد، دستش را بر پیشانیش نهادم و از اتاق محلول ضد عفونی کننده و باند آوردم، و به قول بچه ها برای حجت میزر ( عمامه) بستم.

خونریزی بند آمد، اما نگران برخورد پدرش بودم، بچه ها جلوتر خبر را به گوش خانواده رسانده بودند، و پدر در راه مدرسه بود، حدود پنجاه ساله و قوی و بلند قامت بود، دیدنش نگرانیم را بیشتر کرد، وقتی رسید، نگاهی به بچه سر تا پا خون آلود انداخت، دستی به سرش کشید و گفت: قروون کووک آزماش کنم. عب نداره خوو ابو. پیا خوسی ای چیا نیگریوه روله.( قربون پسرم برم که آزمایش کرده. عیب نداره، خوب می شه. مرد که برا این چیزا گریه نمیکنه پسرم).

خیالم راحت شد،نفس راحتی کشیدم ،پدرحجت را به اتاق دعوتش کردم.

حالا قدرت ملخ را همه حس می کردند، حتا پدر حجت.....!

==================== 

علی کرمی / کانون صنفی معلمان الیگودرز

(هنوز مغزم تیر می کشد.)

گرگ و میش هوا، جاده پر پیچ و خم و شیب زیاد، خسته ام کرده بود، زانوهایم رمق نداشت، کیف سنگینی که پر بود از مایحتاج هفتگی و وسایل اداری شانه ام را از جا می کند، چند لحظه ای یکبار باید دست به دستش می کردم، به نزدیکی روستا رسیده بودم، شخص محلی ناشناسی که سن و سالی گذرانده و محاسن سفید کرده بود، با چوب دست نه چندان راست و صافی که بر شانه گذاشته بود، از پیج جاده ی مالروبامن روبرو شد. سلام وعلیک و تعارفی رد و بدل کردیم.

 به لهجه شیرین محلی پرسید: آقا چه کاره ای؟

گفتم: معلم هستم.

گفت: دونم معلمی، شلغت چنه؟(میدانم معلمی،شغلت چیه؟) ز کجه اخوری؟( ازکجا می خوری؟ ) معلمی خو درومد نداره؟!(معلمی که درآمد ندارد)

 بیست و چهار سال ازمعلمی من گذشته،هنوزبه یاد حرف پیرمرد که می افتم، مغزم تیر می کشد.

                    ======================== 

علی کرمی / کانون صنفی الیگودرز

هوای پاک روستا

ظهر روز چهارشنبه همیشه دو حس متناقض در من ایجاد می کرد، از یک طرف ذوق بازگشت به خانه و دیدار با خانواده و از طرف دیگر کلافگی قبل از نیم روز سفر پیاده و سواره تا منزل.

این بیم و امید گاه منشأ هیجان و گاه بهانه در خود فرو رفتن می شد.

جلوی ایوان ورودی مدرسه نو ساز خیره به نقطه نا معلومی در خود فرو رفته بودم، سؤالی از طرف یک همسایه از این حال مبهم خارجم کرد: کشتیات غرق وابینه( کشتی هات غرق شدن?)، مرد میانه سال کشیده و لاغر همسایه جلو آمد، دست داد.

 سفتی و زمختی دستش خبر از کار سخت می داد، و طبق معمول کمی سر به سر هم گذاشتیم، پرسید: احوال سلیمونه پرسیدینه؟

گفتم نه چطور؟

گفت: یه سری بس بزنین، حالس خو نید، سر چووه، دیر نبو( بهش سر بزنید، دم سکراته، ممکنه بمیره).

با نقی همکارم صحبت کردم و نیم ساعتی وقت گذاشتیم برای عیادت پیر مرد.

یالا گویان وارد منزل شدیم، صدای شیون خفیف زنان و قرائت قران بگوش می رسید، با استقبال فرزندان و اقوام مغموم سلیمان وارد شدیم و تعارف کردیم، اتاق کوچک پر دودی با رختخوابی که با وسواس مرتب شده بود و پیر مرد کوتاه قدی با ریش بلند سفید که پاپا نوئل را تداعی می کرد، با چشم بسته و نفس های تند و افرادی که اطرافش نشسته و سیگار می کشیدند و پیر مردی که به قلیان قدیمی ته نقره ای منقش به گل و بوته با پایه تیزی که روی پایش گذاشته بود با ناراحتی دود اتاق را غلیظ تر می کرد پذیرایمان شدند.

به محض ورود نفسم گرفت، جواب تعارف مقیمان مجلس را به سختی دادم، و به سمت پنجره رفتم، و بازش کردم، نسیم آرامبخش آذرماه صورتم را نوازش کرد، نفس عمیقی کشیدم و به همکارم که کنار پیر مرد نشسته بود ملحق شدم.

به جز تندی نفس عارضه خاصی در ظاهر پیر مرد نبود، همکارم توصیه کرد که بساط دود را از اتاق برچینند تا محتضر نفسی بکشد.

پرسیدم: دکتر چی گفته، دارویی چیزی هم داره?

شخصی گفت: پیره، بالا هشتاد سال سن داره، دکتر نیخو( نمی خواد)!

گفتم: به هرحال بخاطر حرف مردم هم که شده باید دکترببینه،عمرهم دست خداست انشالله سایش بالا سرتون باشه.

گفتند: چشم، بعد ظهر دکتر هم بریمس( می بریمش).

پذیرایی مختصری کردند،عذرخواهی کردیم وباعجله به مدرسه رفتیم تا کلاس بعد از ظهر را برقرار کنیم.

بعد از کلاس آماده حرکت به سمت ایستگاه شدیم. دو ساعتی پیاده روی داشتیم.

میانه راه بود که ماشین وانت آبی رنگی از پیچ جاده پیداشد در حالیکه پیر مرد، نشسته روی صندلی، آرنج روی شیشه پایین کشیده و لبخند بر لب هوای تازه را به ریه هایش میهمانی می کرد.

هوای پاک کار خودش را کرده بود!!

علی کرمی / کانون الیگودرز

چه کسی روزنامه ها را جویده بود؟

بیتوته در روستاهای عشایری زیر و بم های خاص خودش را دارد، سکوت شبهای عشایر حس نوستالژیک بی نظیری دارد، آرامش حاکم بر فضای روستا وقتی که همه خسته از کار روزانه دور هم جمع می شوند، و شب ها را در کنار هم کوتاه می کنند، خاطره انگیز است ،و گاه غیر قابل توصیف.

استراحت و خواب شبهای مدرسه در محیط عشایری بویژه در شبهای ظلمانیش همیشه برایم جذاب و آرامبخش بود، بجز آن شب!

اتاقی که به ما داده بودند از درون و بیرون کاه گل بود، از نوع بی کیفیتش، طوریکه در ترک های دیوار انگشت جا می گرفت، با محسن همکارم، از شهر کلی روزنامه برده بودیم که دیوار را کاغذ پوش کنیم.

برای چسباندن روزنامه ها از خمیر استفاده کردیم، استفاده از منگنه هم هزینه داشت و هم امکان خرابی، جدول ها را پایین دست دیوار چسباندیم تا عندالزوم سرگرم شویم.

از عصر تا پاسی از شب مشغول بودیم، گاه برای چای و شام با کت و کول خسته می نشستیم.

بوی خمیر تازه فضا را پر کرده بود، خسته بودیم و باید می خوابیدیم، رختخواب را پهن کردیم، چراغ زنبوری را خاموش کردیم و سر بر بالش نهادیم.

در عمق خواب صداهای غریبی بیدارمان کرد، اصلا صدای آشنایی نبود، هر دو مبهوت این صداهای عجیب بودیم، انگار جمعی در حال جویدن بودند، چراغ را روشن کردیم، اطراف را جست و جو کردیم، صدا ها قطع شده بودند، چیزی نیافتیم، چراغ را خاموش کردین و خوابیدیم.

تازه چشممان گرم شده بود که صداها شروع شد.

چراغ را روشن کردیم، درون و بیرون اتاق را وارسی کردیم، صداها قطع شده بود!

تا نزدیک صبح چند بار اتفاق افتاد، خسته شده بودیم و با چشمان قرمز و ورقلمبیده به همدیگر نگاه می کردیم.

همینکه به در و دیوار نگاه دوباره ای انداختیم چشممان از حدقه بیرون زد، دقیقتر، جلوتر و بهتر نگاه کردیم، روزنامه ها جویده شده بودند

اما از جونده خبری نبود!

چراغ زنبوری را در حد خاموشی کم نور کردیم، چند دقیقه ای منتظر شدیم تا صداها شروع شد، بسرعت نور چراغ را زیاد کردیم، چشم دراندیم دیوار را نگاه کردیم.

جمع زیادی جیرجیرک سیاه به سرعت ناپدید شدند.

عامل سر و صدا جیرجیرک ها بودند که مامور بر هم زدن خواب ما شدند و علت حضورشان، خمیر!

یک ساعتی طول کشید تا روزنامه ها را از دیوار کندیم و با وجود ترک های دیوار در آرامشی بدون جیرجیرک دراز کشیدیم.

 همه وجودم ضربان شده بود!!

صبح با صدای دانش آموزان بیدار شدیم.

حالا و در طول بیست و چند سال گذشته همیشه حس می کنم، جیرجیرکهایی دیوار وجود معلمان را می جوند، اما جور دیگر.....!

======================

علی کرمی/ کانون الیگودرز

 مرده ای روی دوش

بعد از ظهر چهارشنبه بود و وقت حرکت، باید خود را به ایستگاه راه آهن سفید دشت می رساندیم.

قطار عادی حوالی چهار بعد از ظهر می رسید.

اواخر پاییز بود، جنگل بلوط و درختان رنگ به رنگش چشم و دل را می نواخت، پرندگان آوای زندگی سر داده بودند، روی تنه بلوط تنومندی سنجاب کوچکی در حال بالا رفتن بود، فضا برایم جذاب تر شد، محسن همکارم را به میهمانی نظاره دعوت کردم، افق نگاهمان به جایی رسید که مهدی دانش آموز پایه پنجم را در انتهای آن دیدیم.

مهدی مانده بود و جلو نمی آمد و سنجاب هم رفته بود.

راه افتادیم، برگهای مرطوب بلوط زیر پایمان له می شد، گاهی نگاهی به پشت سر می انداختم، مهدی که با فاصله پشت سرمان می آمد دوباره می ایستاد.

صدایش کردم، مهدی با حجب و حیای ویژه عشایر جلو آمد، سلام کرد و ایستاد گفتم کجا می روی؟ گفت آقا ایخوم رووم شهر ( منظورش سفید دشت بود).

گفتم : شهر چکار داری؟ هوا رو به تاریکیه.

گفت : آقا دام خوورمه برده دکتر، وا رووم تسون.(مادرم ،خواهرم را برده دکترمی خواهم بروم پیش آنها)

گفتم : خواهرت چند سالشه؟

گفت : چهار پنجسال.

گفتم :آنهابرمی گردند، تو چرا میری؟

گفت:  آقا اروم اگر مرد بیارمس!! (آقا می خواهم بروم ،شاید مرد،جسدش را بیاورم)

پشتم یخ کرد، گفتم خدا نکنه حالا چرا بمیره دکتر خوبش می کنه.

گفت : آخه حالس(حالش) خیلی بده!

تا ایستگاه با هم بودیم، مهدی رفت سمت درمانگاه و ما سوار قطار شدیم.

شنبه سر کلاس چشمم به مهدی افتاد، پرسیدم مهدی از خواهرت چه خبر؟

با چشمانی اشک الود گفت:  آقا مرد اووردم خاکس کردم!! ( آقا مرد آوردم خاکش کرد)

بعد از سالها وقتی اسم مرده میاد یاد مهدی می افتم.

کودک یازده ساله ای که خواهر مرده اش را ده کیلومتر بر دوش کشیده و به خاک سپرده بود?!!

                

 

                  معنای فارسی کلمات لری

 خوورمه: خواهرم را

رووم: می روم

اروم: می روم

بیارمس: بيارمش

حالس: حالش

خاکس: خاکش

 =======================

علی کرمی/ کانون الیگودرز

چه شبی بود، آن شب !

مدرسه قدیمی روستا را چیزی جز مخروبه نمی شد نامید، سه کلاس در یک ردیف که با عقب نشینی کلاس میانی فضای بازی ایجاد شده بود،تا هر سه کلاس درهایشان را به رویش بگشایند، (درهایی که با تکه های چوب و حلبی روغن نباتی ساخته شده بودند) ، با این وضع کلاس وسط کوچکتر از دو تای دیگر بود، یکی از شنبه های آذرماه وقتی به مدرسه رفتیم، جوی آب روانی از کلاس میانی خارج می شد، چشمه به کلاس آمده بود! ؟

از سقف گلی و تیر های کج و کوله آن آب می چکید، تکه هایی ازابر هم به کلاس آمده بود، خلاصه ، تدریس در این مدرسه ماجرایی بود ، گاه چند نفری را به پشت بام می فرستادیم تا درز و ترک ها را به هم بیاورند که چکه نکند، و لباس و کتاب و دفتر بچه ها خیس نشوند.

چند روزی تحمل کردیم، اما نمی شد، کودکانی که روی پیت حلبی های رنگ و رو رفته نشسته بودند. حالا باید با کفش و دمپایی های نصفه و نیمه در آب و گل و شل کلاس درس می خواندند.

....

یکروز در میهمانی شامی که در منزل یکی از چهار عضو شورا برقرار شده بود مشکل را در میان گذاشتیم، تقاضای جای بهتر کردیم و قول میز و نیمکت نو دادیم.

هفته بعد منزل یک خانواده سفر کرده را که اتفاقا خانه بزرگ و جاداری بود، با ارتفاع سقف بالای سه متر و ساخت مناسب جهت مدرسه تحویلمان دادند، مدتی خالی مانده بود، و نیاز به نظافت داشت، به کمک دانش آموزان مدرسه شروع به کار کردیم.

میزهای جدیدی را که از اداره در سفید دشت تحویل گرفته بودیم، به کمک اهالی به تدریج به مدرسه منتقل کردیم.

حالا وقت مرتب کردن اتاق معلم بود، اتاق بزرگ بود اما فرش کم، از دانش آموزان خواستیم اگر فرش اضافه ای در منزل دارند بیاورند، روز بعد چند تخته فرش دو زرعی رسید، اتاق تقریبا فرش شده بود، که رمالی، یکی از اعضای شورا با یک تخته فرش نقش ماهی زیبا سر رسید.

فرش را تحویل داد و بسیار سفارش کرد که مواظبش باشیم، فرش خیلی خوب نگهداری شده بود، به قول خودش آب نخورده بود،وازپشم خالص بافته شده بود،رنگهایش باآدم حرف می زدند،خلاصه کلام،عالی بود!

جهت مراقبت بیشتر فرش نقش ماهی را بالای اتاق انداختیم تا خیلی زیر پا نباشد.

مدتی از افتتاح مدرسه جدید گذشته بود، همه چیز عادی شده بود، رمالی که گاهی سر می زد از وضعیت فرش راضی بود، حال فرش خوب بود تا آن شب!

رعد و برق و سردی و تاریکی هوا شب بدی را نوید می داد،

به لطف سایه نشینان اداره بخاری نداشتیم و اتاق سرد بود، آتشدان کوچکی  که در مرکز اتاق روی زمین کنده شده بود را از زغال پر کرده بودیم ،اما گرمای اتاق را به خوبی تامین نمی کرد، برای فرار از سرما رختخوابمان را که هر شب بالای اتاق روی فرش نقش ماهی بود یکی دو متری جلوتر آوردیم تا به منقل نزدیکتر باشیم.

نیمه های شب صدای ریزش وحشتناکی از خواب بیدارمان کرد، هراسان بلند شدیم و چراغ را روشن کردیم، سقف سوراخ شده بود و به اندازه دو فرغون خاک و گل و چوب روی فرش نقش ماهی ریخته بود و قطرات باران هم بر وخامت اوضاع می افزود!

نمیدانستیم از حکمت سرما و نبود بخاری خوشحال باشیم یا از وضعیت فرش نقش ماهی ناراحت!!

چه شبی بود .......

===================== 

علی کرمی / کانون الیگودرز

چه کسی روزنامه ها را جویده بود؟

بیتوته در روستاهای عشایری زیر و بم های خاص خودش را دارد، سکوت شبهای عشایر حس نوستالژیک بی نظیری دارد، آرامش حاکم بر فضای روستا وقتی که همه خسته از کار روزانه دور هم جمع می شوند، و شب ها را در کنار هم کوتاه می کنند، خاطره انگیز است ،و گاه غیر قابل توصیف.

استراحت و خواب شبهای مدرسه در محیط عشایری بویژه در شبهای ظلمانیش همیشه برایم جذاب و آرامبخش بود، بجز آن شب!

اتاقی که به ما داده بودند از درون و بیرون کاه گل بود، از نوع بی کیفیتش، طوریکه در ترک های دیوار انگشت جا می گرفت، با محسن همکارم، از شهر کلی روزنامه برده بودیم که دیوار را کاغذ پوش کنیم.

برای چسباندن روزنامه ها از خمیر استفاده کردیم، استفاده از منگنه هم هزینه داشت و هم امکان خرابی، جدول ها را پایین دست دیوار چسباندیم تا عندالزوم سرگرم شویم.

از عصر تا پاسی از شب مشغول بودیم، گاه برای چای و شام با کت و کول خسته می نشستیم.

بوی خمیر تازه فضا را پر کرده بود، خسته بودیم و باید می خوابیدیم، رختخواب را پهن کردیم، چراغ زنبوری را خاموش کردیم و سر بر بالش نهادیم.

در عمق خواب صداهای غریبی بیدارمان کرد، اصلا صدای آشنایی نبود، هر دو مبهوت این صداهای عجیب بودیم، انگار جمعی در حال جویدن بودند، چراغ را روشن کردیم، اطراف را جست و جو کردیم، صدا ها قطع شده بودند، چیزی نیافتیم، چراغ را خاموش کردین و خوابیدیم.

تازه چشممان گرم شده بود که صداها شروع شد.

چراغ را روشن کردیم، درون و بیرون اتاق را وارسی کردیم، صداها قطع شده بود!

تا نزدیک صبح چند بار اتفاق افتاد، خسته شده بودیم و با چشمان قرمز و ورقلمبیده به همدیگر نگاه می کردیم.

همینکه به در و دیوار نگاه دوباره ای انداختیم چشممان از حدقه بیرون زد، دقیقتر، جلوتر و بهتر نگاه کردیم، روزنامه ها جویده شده بودند

اما از جونده خبری نبود!

چراغ زنبوری را در حد خاموشی کم نور کردیم، چند دقیقه ای منتظر شدیم تا صداها شروع شد، بسرعت نور چراغ را زیاد کردیم، چشم دراندیم دیوار را نگاه کردیم.

جمع زیادی جیرجیرک سیاه به سرعت ناپدید شدند.

عامل سر و صدا جیرجیرک ها بودند که مامور بر هم زدن خواب ما شدند و علت حضورشان، خمیر!

یک ساعتی طول کشید تا روزنامه ها را از دیوار کندیم و با وجود ترک های دیوار در آرامشی بدون جیرجیرک دراز کشیدیم.

 همه وجودم ضربان شده بود!!

صبح با صدای دانش آموزان بیدار شدیم.

حالا و در طول بیست و چند سال گذشته همیشه حس می کنم، جیرجیرکهایی دیوار وجود معلمان را می جوند، اما جور دیگر.....!

======================

علی کرمی/ کانون الیگودرز

 مرده ای روی دوش

بعد از ظهر چهارشنبه بود و وقت حرکت، باید خود را به ایستگاه راه آهن سفید دشت می رساندیم.

قطار عادی حوالی چهار بعد از ظهر می رسید.

اواخر پاییز بود، جنگل بلوط و درختان رنگ به رنگش چشم و دل را می نواخت، پرندگان آوای زندگی سر داده بودند، روی تنه بلوط تنومندی سنجاب کوچکی در حال بالا رفتن بود، فضا برایم جذاب تر شد، محسن همکارم را به میهمانی نظاره دعوت کردم، افق نگاهمان به جایی رسید که مهدی دانش آموز پایه پنجم را در انتهای آن دیدیم.

مهدی مانده بود و جلو نمی آمد و سنجاب هم رفته بود.

راه افتادیم، برگهای مرطوب بلوط زیر پایمان له می شد، گاهی نگاهی به پشت سر می انداختم، مهدی که با فاصله پشت سرمان می آمد دوباره می ایستاد.

صدایش کردم، مهدی با حجب و حیای ویژه عشایر جلو آمد، سلام کرد و ایستاد گفتم کجا می روی؟ گفت آقا ایخوم رووم شهر ( منظورش سفید دشت بود).

گفتم : شهر چکار داری؟ هوا رو به تاریکیه.

گفت : آقا دام خوورمه برده دکتر، وا رووم تسون.(مادرم ،خواهرم را برده دکترمی خواهم بروم پیش آنها)

گفتم : خواهرت چند سالشه؟

گفت : چهار پنجسال.

گفتم :آنهابرمی گردند، تو چرا میری؟

گفت:  آقا اروم اگر مرد بیارمس!! (آقا می خواهم بروم ،شاید مرد،جسدش را بیاورم)

پشتم یخ کرد، گفتم خدا نکنه حالا چرا بمیره دکتر خوبش می کنه.

گفت : آخه حالس(حالش) خیلی بده!

تا ایستگاه با هم بودیم، مهدی رفت سمت درمانگاه و ما سوار قطار شدیم.

شنبه سر کلاس چشمم به مهدی افتاد، پرسیدم مهدی از خواهرت چه خبر؟

با چشمانی اشک الود گفت:  آقا مرد اووردم خاکس کردم!! ( آقا مرد آوردم خاکش کرد)

بعد از سالها وقتی اسم مرده میاد یاد مهدی می افتم.

کودک یازده ساله ای که خواهر مرده اش را ده کیلومتر بر دوش کشیده و به خاک سپرده بود?!!

                

 

                  معنای فارسی کلمات لری

 خوورمه: خواهرم را

رووم: می روم

اروم: می روم

بیارمس: بيارمش

حالس: حالش

خاکس: خاکش

 =======================

علی کرمی/ کانون الیگودرز

چه شبی بود، آن شب !

مدرسه قدیمی روستا را چیزی جز مخروبه نمی شد نامید، سه کلاس در یک ردیف که با عقب نشینی کلاس میانی فضای بازی ایجاد شده بود،تا هر سه کلاس درهایشان را به رویش بگشایند، (درهایی که با تکه های چوب و حلبی روغن نباتی ساخته شده بودند) ، با این وضع کلاس وسط کوچکتر از دو تای دیگر بود، یکی از شنبه های آذرماه وقتی به مدرسه رفتیم، جوی آب روانی از کلاس میانی خارج می شد، چشمه به کلاس آمده بود! ؟

از سقف گلی و تیر های کج و کوله آن آب می چکید، تکه هایی ازابر هم به کلاس آمده بود، خلاصه ، تدریس در این مدرسه ماجرایی بود ، گاه چند نفری را به پشت بام می فرستادیم تا درز و ترک ها را به هم بیاورند که چکه نکند، و لباس و کتاب و دفتر بچه ها خیس نشوند.

چند روزی تحمل کردیم، اما نمی شد، کودکانی که روی پیت حلبی های رنگ و رو رفته نشسته بودند. حالا باید با کفش و دمپایی های نصفه و نیمه در آب و گل و شل کلاس درس می خواندند.

....

یکروز در میهمانی شامی که در منزل یکی از چهار عضو شورا برقرار شده بود مشکل را در میان گذاشتیم، تقاضای جای بهتر کردیم و قول میز و نیمکت نو دادیم.

هفته بعد منزل یک خانواده سفر کرده را که اتفاقا خانه بزرگ و جاداری بود، با ارتفاع سقف بالای سه متر و ساخت مناسب جهت مدرسه تحویلمان دادند، مدتی خالی مانده بود، و نیاز به نظافت داشت، به کمک دانش آموزان مدرسه شروع به کار کردیم.

میزهای جدیدی را که از اداره در سفید دشت تحویل گرفته بودیم، به کمک اهالی به تدریج به مدرسه منتقل کردیم.

حالا وقت مرتب کردن اتاق معلم بود، اتاق بزرگ بود اما فرش کم، از دانش آموزان خواستیم اگر فرش اضافه ای در منزل دارند بیاورند، روز بعد چند تخته فرش دو زرعی رسید، اتاق تقریبا فرش شده بود، که رمالی، یکی از اعضای شورا با یک تخته فرش نقش ماهی زیبا سر رسید.

فرش را تحویل داد و بسیار سفارش کرد که مواظبش باشیم، فرش خیلی خوب نگهداری شده بود، به قول خودش آب نخورده بود،وازپشم خالص بافته شده بود،رنگهایش باآدم حرف می زدند،خلاصه کلام،عالی بود!

جهت مراقبت بیشتر فرش نقش ماهی را بالای اتاق انداختیم تا خیلی زیر پا نباشد.

مدتی از افتتاح مدرسه جدید گذشته بود، همه چیز عادی شده بود، رمالی که گاهی سر می زد از وضعیت فرش راضی بود، حال فرش خوب بود تا آن شب!

رعد و برق و سردی و تاریکی هوا شب بدی را نوید می داد،

به لطف سایه نشینان اداره بخاری نداشتیم و اتاق سرد بود، آتشدان کوچکی  که در مرکز اتاق روی زمین کنده شده بود را از زغال پر کرده بودیم ،اما گرمای اتاق را به خوبی تامین نمی کرد، برای فرار از سرما رختخوابمان را که هر شب بالای اتاق روی فرش نقش ماهی بود یکی دو متری جلوتر آوردیم تا به منقل نزدیکتر باشیم.

نیمه های شب صدای ریزش وحشتناکی از خواب بیدارمان کرد، هراسان بلند شدیم و چراغ را روشن کردیم، سقف سوراخ شده بود و به اندازه دو فرغون خاک و گل و چوب روی فرش نقش ماهی ریخته بود و قطرات باران هم بر وخامت اوضاع می افزود!

نمیدانستیم از حکمت سرما و نبود بخاری خوشحال باشیم یا از وضعیت فرش نقش ماهی ناراحت!!

چه شبی بود .......

 

================= 

علی کرمی / کانون  الیگودرز

ملخ هواپیما

اوایل کار معلمی، قبل از اینکه چرخهای خرد کننده روابط و باند و حزب و گروه را تجربه کنم، و حتا سالهای پس از آن تلاش می کردم دانسته هایم را به زبان مجسم و آموزش عملی به دانش آموزان منتقل کنم ( حتا پس از زمانی که راهنمای تعلیماتی، به تمسخر، بسته های ده تایی ساخته شده از چوب بلوط، توسط دانش آموزان را هیمه(هیزم) خواند، یا وقتی که نتیجه چند وقت تلاش در ترجمه گزارش یونسکو در مورد آموزش و پرورش جهانی برایم تنها نیم نمره! به ارمغان آورد، یا وقتی که زیج آموزش زبان انگلیسی ساختم و با وجود برنده شدن به مرحله بعد معرفی نشدم و ....)

آموزش نحوه کارکرد هواپیما در پایه چهارم یا پنجم ابتدایی وادارم کرد ،تکه ای از چوب را روزها با کارد آشپزخانه تبدیل به ملخ هواپیما کنم ،و بر شاسی مرکب از چوب و محور چرخ عقب دوچرخه سوار کنم.

روستا، بادخیز بود ،و بچه ها مشتاق یادگیری.

بیرون از کلاس، رو در روی باد شرقی، وسیله آموزشی را با دست نگه داشته بودم، و مکانیسم عمل ملخ هواپیما را برای بچه های اول تا پنجم توضیح می دادم، شوق و هیجان در چشمان کودکانی که چرخش سریع تکه ای چوب تراشیده را نظاره می کردند وصف ناشدنی بود.

حجت دانش آموز پایه چهارم ، که درمیان پسران ازهمه بزرگتربود، گفت: آقا بل مو بگرومس( بزار من بگیرمش).

گفتم: باد شدیده شاید نتونی!

گفت: نه آقا ایتروم( می تونم).

شاسی را به سمت مخالف چرخاندم تا ملخ ایستاد، سپس آنرا به دست حجت دادم،اورا آموزش دادم، چند لحظه کمکش کردم ،تا شرایط نگهداری شاسی را درک کند، سپس رهایش کردم.

حجت در پوست خود نمی گنجید، از ته دل می خندید، و قدرت باد را حس می کرد، بچه های دیگر هم دست کمی نداشتند، لرزش بدن حجت نشان می داد، که سرعت چرخش ملخ و قدرت رانش آن زیاد است، کس دیگری داوطلب نگهداری شاسی نبود، پس حجت تنها گزینه بود، چند لحظه ای گذشت، سرعت باد رو به فزونی نهاد، و لرزش دست و بدن حجت بیشتر شد، و ناگهان کنترل از دستش خارج و ملخ به شدت با پیشانیش برخورد کرد، خون از پیشانی حجت فوران کرد، ملخ شکسته به طرفی پرت شد ،و همه به سمت حجت که پیشانیش را محکم گرفته بود و زار می زد هجوم بردیم.

اول خیال کردم چشمش درآمده است، ترس همه وجودم را گرفته بود، اما خونسردیم را حفظ کردم، دستش را به آرامی برداشتم و نگاهی به زخمش کردم، شکافی که دو سه سانت از پیشانی را شکافته بود ،و خونریزی پیشانی حجت نمایان شد، از عمق زخم، دلم آشوب شد، دستش را بر پیشانیش نهادم و از اتاق محلول ضد عفونی کننده و باند آوردم، و به قول بچه ها برای حجت میزر ( عمامه) بستم.

خونریزی بند آمد، اما نگران برخورد پدرش بودم، بچه ها جلوتر خبر را به گوش خانواده رسانده بودند، و پدر در راه مدرسه بود، حدود پنجاه ساله و قوی و بلند قامت بود، دیدنش نگرانیم را بیشتر کرد، وقتی رسید، نگاهی به بچه سر تا پا خون آلود انداخت، دستی به سرش کشید و گفت: قروون کووک آزماش کنم. عب نداره خوو ابو. پیا خوسی ای چیا نیگریوه روله.( قربون پسرم برم که آزمایش کرده. عیب نداره، خوب می شه. مرد که برا این چیزا گریه نمیکنه پسرم).

خیالم راحت شد،نفس راحتی کشیدم ،پدرحجت را به اتاق دعوتش کردم.

حالا قدرت ملخ را همه حس می کردند، حتا پدر حجت.....!

==================== 

علی کرمی / کانون صنفی معلمان الیگودرز

(هنوز مغزم تیر می کشد.)

گرگ و میش هوا، جاده پر پیچ و خم و شیب زیاد، خسته ام کرده بود، زانوهایم رمق نداشت، کیف سنگینی که پر بود از مایحتاج هفتگی و وسایل اداری شانه ام را از جا می کند، چند لحظه ای یکبار باید دست به دستش می کردم، به نزدیکی روستا رسیده بودم، شخص محلی ناشناسی که سن و سالی گذرانده و محاسن سفید کرده بود، با چوب دست نه چندان راست و صافی که بر شانه گذاشته بود، از پیج جاده ی مالروبامن روبرو شد. سلام وعلیک و تعارفی رد و بدل کردیم.

 به لهجه شیرین محلی پرسید: آقا چه کاره ای؟

گفتم: معلم هستم.

گفت: دونم معلمی، شلغت چنه؟(میدانم معلمی،شغلت چیه؟) ز کجه اخوری؟( ازکجا می خوری؟ ) معلمی خو درومد نداره؟!(معلمی که درآمد ندارد)

 بیست و چهار سال ازمعلمی من گذشته،هنوزبه یاد حرف پیرمرد که می افتم، مغزم تیر می کشد.

                    ======================== 

علی کرمی / کانون صنفی الیگودرز

هوای پاک روستا

ظهر روز چهارشنبه همیشه دو حس متناقض در من ایجاد می کرد، از یک طرف ذوق بازگشت به خانه و دیدار با خانواده و از طرف دیگر کلافگی قبل از نیم روز سفر پیاده و سواره تا منزل.

این بیم و امید گاه منشأ هیجان و گاه بهانه در خود فرو رفتن می شد.

جلوی ایوان ورودی مدرسه نو ساز خیره به نقطه نا معلومی در خود فرو رفته بودم، سؤالی از طرف یک همسایه از این حال مبهم خارجم کرد: کشتیات غرق وابینه( کشتی هات غرق شدن?)، مرد میانه سال کشیده و لاغر همسایه جلو آمد، دست داد.

 سفتی و زمختی دستش خبر از کار سخت می داد، و طبق معمول کمی سر به سر هم گذاشتیم، پرسید: احوال سلیمونه پرسیدینه؟

گفتم نه چطور؟

گفت: یه سری بس بزنین، حالس خو نید، سر چووه، دیر نبو( بهش سر بزنید، دم سکراته، ممکنه بمیره).

با نقی همکارم صحبت کردم و نیم ساعتی وقت گذاشتیم برای عیادت پیر مرد.

یالا گویان وارد منزل شدیم، صدای شیون خفیف زنان و قرائت قران بگوش می رسید، با استقبال فرزندان و اقوام مغموم سلیمان وارد شدیم و تعارف کردیم، اتاق کوچک پر دودی با رختخوابی که با وسواس مرتب شده بود و پیر مرد کوتاه قدی با ریش بلند سفید که پاپا نوئل را تداعی می کرد، با چشم بسته و نفس های تند و افرادی که اطرافش نشسته و سیگار می کشیدند و پیر مردی که به قلیان قدیمی ته نقره ای منقش به گل و بوته با پایه تیزی که روی پایش گذاشته بود با ناراحتی دود اتاق را غلیظ تر می کرد پذیرایمان شدند.

به محض ورود نفسم گرفت، جواب تعارف مقیمان مجلس را به سختی دادم، و به سمت پنجره رفتم، و بازش کردم، نسیم آرامبخش آذرماه صورتم را نوازش کرد، نفس عمیقی کشیدم و به همکارم که کنار پیر مرد نشسته بود ملحق شدم.

به جز تندی نفس عارضه خاصی در ظاهر پیر مرد نبود، همکارم توصیه کرد که بساط دود را از اتاق برچینند تا محتضر نفسی بکشد.

پرسیدم: دکتر چی گفته، دارویی چیزی هم داره?

شخصی گفت: پیره، بالا هشتاد سال سن داره، دکتر نیخو( نمی خواد)!

گفتم: به هرحال بخاطر حرف مردم هم که شده باید دکترببینه،عمرهم دست خداست انشالله سایش بالا سرتون باشه.

گفتند: چشم، بعد ظهر دکتر هم بریمس( می بریمش).

پذیرایی مختصری کردند،عذرخواهی کردیم وباعجله به مدرسه رفتیم تا کلاس بعد از ظهر را برقرار کنیم.

بعد از کلاس آماده حرکت به سمت ایستگاه شدیم. دو ساعتی پیاده روی داشتیم.

میانه راه بود که ماشین وانت آبی رنگی از پیچ جاده پیداشد در حالیکه پیر مرد، نشسته روی صندلی، آرنج روی شیشه پایین کشیده و لبخند بر لب هوای تازه را به ریه هایش میهمانی می کرد.

هوای پاک کار خودش را کرده بود.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

جمعه 29 بهمن 1395برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : *** راه معلم ***

مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 62
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 195
بازدید کل : 5707
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1